عکس زرشک پلوی مخلوط
رامتین
۱۰۱
۳.۴k

زرشک پلوی مخلوط

۹ خرداد ۹۹


بعد از طی کلی راه بالاخره رسیدیم دم خونه فامیل اشرف،یه مرد قد بلند وچهارشونه اومد دم در،همون فامیل اشرف اینا بود که از شانس خوبمون اونروز سر کار نرفته بود وداشت دیواراخونه خودشو مرمت می کرد ،بعد از سلام واحوالپرسی دعوتمون کرد داخل،یه خونه نقلی داشت ویه خانواده دوست داشتنی.
اشرف گفت یه خونه میخوایم یه جای مطمئن وآبرومندانه،این دختر پیش من امانته شوهرش چند ماه دیگه میاد وباهم زندگی میکنیم .
پسر عموی اشرفم که اسمش اسد بود، گفت باشه سراغ میگیرم،دو سه روزی خونشون موندیم،زندگی کارگری داشتن ومن دوست نداشتم سربارشون باشیم مقداری پول به اشرف دادم که بهشون بده با اصرار زیاد پذیرفتن.جالب بود خانواده کنجکاوی نبودن.
بالاخره یه روز اسد اومد وگفت یه جای مناسب پیدا کردم،یه خونه تر وتمیز وباصفاست.
با هم رفتیم ودیدیم خیلی به دلمون نشست.
اسد به اشرف مبلغو گفت ،اشرفم گفت جورش میکنم.اون زمانا جمعیت کم وزمین خدا زیاد بود و قیمت خونه ها مناسب بود ولی خوب همونشم خیلیا نداشتن.
یواشی به اشرف گفتم چطور پول جور میکنی من تمام طلاها رو هم بفروشم نصف پول جور نمیشه.
گفت جورش میکنم تو نگران نباش.طلاها رو هم الان صداشو درنیار،پامونو بزاریم تو طلا فروشی نوچه ها خانم جان پیدامون میکنن.
دل تو دلم نبود بدونم اشرف چطور پولو جور میکنه.
فرداش قرار شد ،بن چاق خونه رو به نامم بزنن،اشرف همون بقچه ای که تو خونه به کمرش بسته بود رو آورد پراز اسکناسای درشت،باورم نمیشد ،گفتم اشرف اینارو از کجا آوردی،گفت از صندوق خانم جان کش رفتم، وقتی قرار بود از اون خونه بیایم من باخودم گفتم حتما خانم جان ااز ارث محرومتون میکنه،منم پیشاپیش سهم ارثتونو از اموالش برداشتم،به هر حال اینی که شما الان انقدر دارید سختی میکشید خیلیاش تقصیر خانم جانه پس حقتونه که سهمتونو ازش بگیرید.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ،حرفا اشرفو قبول کنم،یا بگم این پول دزدیه وحرامه.
ولی چاره نبود باید یه جایی ،سرپناهی پیدا میکردم.به خودم گفتم یه زمانی که آبا از آسیاب افتاد میرم پیش خانم جان وازش حلالیت میخوام.
خونه به نامم خورد وما خوش وخندان به کمک اسد وزنش وسایل برا خونه جور کردیم و بالاخره ساکن شدیم.
اشرف گفت خدارو شکر خانم ،که جاگیر شدیم.اشرفو محکم بغل کردمو ازش تشکر کردم که انقدر قویه وکاردان واینهمه کمکم کرد.
گفت خانم درسته از خانم جان فرار کردیم ولی من تمام این سیاست وقدرت واعتماد به نفس رو از خود خانم جان یاد گرفتم،عمری شاگرد ودست پروردش بودم.ازش یاد گرفتم تو مواقع مختلف چطور فکرمو جمع کنم وبهترین کار رو بکنم....
تو اون خونه حس خوبی داشتم یه خونه که خانومش خودم بودم،آقایی هم در کار نبود که غر بزنه یا همش بله قربان گویش باشم.بچه هامم درشکمم رشد میکردن،یه حس شیرین ودوست داشتنی،یه جوری مثل خاله بازی بود ولی درابعاد بزرگتر.
عید اون سال اشرف برام هفت سین چید خیلی خوشحال بودم.شاید به عمرم انقدر خوشحال نبودم.به پارسال فکر کردم که از خدا خواسته بودم سال دیگه خونه خانم جان نباشم،چقدر تو این یکسال بلا دیدم
دروغه اگه بگم که اصلا دلتنگ اون خونه وخانم جان وبخصوص خواهر برادرام نمیشدم،گاهی یادشون میومد سراغم گاهی غصه میخوردم وگاهی خنده رو لبم می نشست.ولی درکل از کاری که کردم ونتیجش راضی بودم و البته باید بگم در اون زمان جزو نوادر بودم.وقتی فکر می کردم چه کار سختی کردم که حتی خیلی از پسراهم از عهده اش بر نمیومدن به خودم افتخار میکردم وباعث میشد روحیه وقدرت بگیرم.من از زمانی که وارد اون خونه شدیم پامو بیرون نمیزاشتم.حتی حمام بیرون هم نمی رفتیم که یه وقت شناسایی نشیم.اشرف فقط گاهی توسط زن اسد یه تیکه طلا می فروخت وخودش می رفت خرید ،اصلا هم با بقال وسبزی فروش و...هم کلام نمیشد که یه وقت از ادمای خانم جان اون دور وبر نباشن واز صداش نشناسنش.اینم بگم که اشرف تن صدای قشنگی داشت.صبحها که صدام میزد سروناز خانم،پنجه آفتاب بیدار شو،تن صداشو دوست داشتم.گاهی هم غروبا که دلتنگ میشدم برام میخوند.روزامون می گذشت ومن سنگینتر میشدم،تنها ادمایی که می دیدم خانواده اسد بودن.اشرف برای بچه ها لباس بچه دوخت،اونم با دست،خیلی ذوق داشتم وچشم انتظار بودم،بالاخره موعد،زایمانم رسید،زایمانی سخت و وحشتناک،سه روز تموم از درد به خودم پیچیدم،زن اسد یه قابله وارد برام آورد.هر سری میومد ومی گفت زوده نصف روز دیگه باید تحمل کنی،بالاخره با کمک جوشونده و...بچه ها بدنیا اومدن،نمیدونم چرا تو اون لحظه خیلی جای خالی مادرمو حس میکردم.
بچه اول که بدنیا اومد قابله بجای مبارکه یا خوش قدم باشه و....گفت بسم الله وقیافش رفت تو هم،گفتم چی شده گفت هیچی یکم استراحت کن برا بعدی جون داشته باشی،دومی هم که بدنیا اومد.از شدت خستگی خوابم برد،یه روز انگار خواب بودم،که اشرف بیدارم کرد وگفت بسه دیگه بچه هلاک شد از گرسنگی ،بلند شو شیرش بده،چشمامو باز کردم یه پسر کوچولوی شیرین بغلم داد.گفتم پس اونیکی کو ،چیزی نگفت به چشماش نگاه کردم انگار قبلا گریه کرده بود،گفتم اشرف چیزی شده پس اونیکی کو،اشرف گفت به خودت مسلط باش،خدارو هم شکر کن که این سالمه،یه وقت ناراحت نشی وبه بچه شیر قهره ندیا.گفتم باشه باشه قول میدم ناراحت نشم،گفت اونیکی لب شکری بود ..
...